آناهيتاي مامان و بابا

این روزهای آناهیتا

امروز روز جهانی کودکه. دختر عزیزم، روزت مبارک. امیدوارم همیشه شاد باشی و موفق و حامی کودکان یتیم و فقیر. اگر چه امیدوارم هیچ بچه ای درد یتیمی رو نبینه. عصر هم یه برنامه هست برای شما بچه ها توی سینما. حتما با هم خواهیم رفت و من خواهم نوشت. این روزها خیلی باحال شدی مادر. خودت میری روی مبل (البته اونایی که ارتفاعشون کمه) و تخت و میز و بعد هم میای پایین. البته هنوز جرات نمی کنم تنهات بزارم. روی مبل که میری هی بدو از این ور مبل به اون ور. بعضی وقتا هم می خوای همون بالا توپ بازی کنی. تو به من پرت کنی و من هم جوابتو بدم. فدای تو عزیزکم. این روزها دامنه لغاتت هم بیشتر شده: لِ لِ لِ : شکلات(این کلمه رو واقعا جالب می گی. هنوز نتونستم کشف کن...
16 مهر 1390

آناهیتا و مهد کودک

از دیروز کلاسش عوض شده. کلاس جدید و مربی جدید و محیط جدید. می خواستم دیروز این پست و بنویسم ولی بدلیل مشغله کاری زیادم نتونستم. دیروز حسابی نگرانش بودم. اول صبح بیدار بود و پیاده با هم تا مهدکودک رفتیم. بین راه پرنده ها رو دیدیم و کلی براشون دست تکون دادیم تا رسیدیم به مهد. مربی جدیدش رو از قبل می شناختم و تعریفشو زیاد شنیده بودم.(خانم ملکشاهی). اینم بگم که تا مهد باهاش صحبت کردم که عزیزکم امروز وارد یه کلاس جدید می شی با مربی جدید. دم مهد بوسیدمش و گذاشتمش تو بغل مربیش. خدا رو شکر گریه نکرد. جالبه هر وقت باهاش صحبت می کنم و شرایطی که پیش روش هست رو براش توضیح میدم راحت تر باهاش کنار میاد. مثلا وقتی می خوام ترکش کنم اول می بوسمش و بعد بهش م...
4 مهر 1390
1